این روزها احساس غریب و عجیبی دارم،احساس زندگی ای سرشار از زنده گی...
این روزها گونه هایم از خنده درد می گیرد و چشمانم تند تند خیس می شود ،باز هم از خنده و البته گاهی هم از شکر بر سر سجاده ،وقتی دانه های فیروزه ای تسبیح یکی یکی از روی دست بلند شده ام به آسمان سر می خورند.
این روزها تند تند دلم برای همه ،حتی نزدیکترین ها تنگ می شود.دلم با قاه قاه خندهی کودکان ،با شنیدن صدای دوستی نه چندان قریب و یا حتی با دیدن پیغامی از یک آشنای دور برای خداحافظی ،پرواز می کند ،پرواز می کند تا...
این روز ها از ته دل اما بی صدا و بی نشان بارها و بارها خونده ام او را و خندیده ام چون یقیین داشتم اجابتش را...
این روزها حتی از نوشیدن یک لیوان آب ولرم و خواندن یک شعر معمولی و گوش کردن به یک موسیقی معمولی لذت برده ام !این روز ها از کسی نرنجیدم .نه!رنجیدم اما فراموش کردم حتی برایش دعا...و همه چیز حتی آن چند قطره اشک را فراموش کردم و فقط دعا کردم ،سخت بود اما شد.
این روز ها هیچ چیز و هیچ کس نبود در دشت سر سبز و وسیع و آبی دلم جز او...
این روزها خدا بود و دیگر هیچ نبود .خدا بود و من قطره ای از دریای بی کران او وام گرفتم و ساختم دلم را...
پ.ن.۱:سخته اما می شه ،می شه گذشت از کسی،حتی اگه به خودت حق بدی علتش رو بدوونی،بدوونی که چرا یه نفر به خودش اجازه می ده به همون راحتی که زباله ای رو از تو خونش بیرون می اندازه تو رو هم...
پ.ن.۲زندگی یک اندیشه ی بلند طولانی است.همین
سلام
خوش به حالت که این حالو داری...