تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود ،برای خاطر گلها
برای خاطر جانورانی که آدم نمی رماندشان
تو برای خاطر دوست داشتن ،دوست می دارم
.
.
.
تو می پنداری که شکی حال آنکه به جز دلیلی نیستی!
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود ،
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
پل الوار -ترجمه ی احمد شاملو-
۱.توضیح اینکه این شعر پل الوار عجییییب می نشیند بر دل دخترکی که نبسته ام به کس دل ،نبسته کس به من دل همایون شجریان را هم به شدت دوست می دارد.
۲.دل این دخترک برای گنبدی طلایی و بزرگ و حیاطی که ایوان طلا و سقا خانه و نور و حیات و اشک دارد نیز تنگ است!
۳.این عید عزیز بر شما مبارک...
۴.در آن حالت که اشکت می چکد گرم
غنیمت دان و ما را هم دعا کن
چه قدر غریب و عجیب اند، این روزها که می گذرند !
گرچه بدیع اند و سرشار از تجربه ،اما گویی از سالها پیش عجین شده است غربت شان با تمام من!
این روزها می گذرند سرشار،پر و سنگین!
با انبوهی از خاطرات ناب اما اضطراب انگیز!
با کاش ها و چرا ها و باد ها و یاد ها
یاد ها و یاد ها و یاد ها و یادها...
و انبوهی از سوال بی جواب
تنها خنده و شادی و شور است در ظاهر این روزها !
.
.
.
و برای همه می خوانی :
این روزها که می گذرد شادم
زیرا یک سطر در میان آزادم
و خوب می دانی که آزادی واژه ایست بس احمقانه در توصیف اسارت این روزها!
پای بسته...دل پای بسته!
.
.
.
تلاش و تقلایی نمی کنی! و یکسره تسلیمی در برابر خواست و حکمتش ... و هر شب می باری با دیدن دستان بسته ات !
هر شب؟؟؟نه! مدت هاست هوای دلت ابریست و به دنبال بهانه برای باریدن!
و می خوانی:
دارم هوای گریه...خدایا بهانه ای
و دردناک تر آنکه با بهانه هم خالی نمی کنی این بغض سنگین و سرد را!...حتی با بهانه های پر بهایت!که مبادا با باریدن بلرزانی دلی را !
می گذرند، محزون ،این روزهای غریب و عجیب و بدیع!
پ.ن:نمی دونستم دلم این همه حرف داره و آه ! طولانی شد...فقط می خواستم بگم :
این روزها که می گذرد شادم
این روزها شادم که می گذرد
از همون دو سه هفته پیش که رمان" طوفان دیگری در راه است" سید مهدی شجاعی رو خوندم این قسمت رو که خیلی خیلی به دلم نشسته بود برای اینجا آماده کردم،از اون موقع تا امروز که تازه فرصت کردم مطلب رو ادیت کنم اتفاقات زیادی افتاده که بیشتر از قبل به این قسمت از نوشته ی آقای شجاعی که البته به نظر من اعتقادات شخصی شون در مورد حجاب هم هست علاقه پیدا کردم.
این چند وقت مجبور بودم علی رغم میلم به خاطر یه سری مسائل به ادارات و مراکزی سر بزنم که تو نگهبانی همشون ماموری مسئول تذکر دادن این مهم !!بود که "پوشش چادر در این مکان الزامی است"،حالا بماند که چه صحنه ها و تغییر ظاهر هایی بیرون و داخل همون مرکز می دیدم که جدا گاهی از تعجب و البته تاسف حالم دگرگون می شد...
همه جور برخورد این دست مامورین رو دیده بودم به جز گشت شریف ارشاد_ که انصافا حق بزرگی بر گردن ما دارند به خاطر این همه امنیت و آرامش_که به لطف یکی از اقوام مومن و محجبه!در یکی مراکز خرید تهران ،موفق شدم از نزدیک و شخصا تشکری از این مامورین زحمت کش داشته باشم!گرچه اونها اصلا انتظار تشکر نداشتند ،بعد از شنیدن صحبت ها و انتقاد های رک و بی پرده ی من!
این قسمت از کتاب نامه ایست از طرف مادری به پسرش ،اوایل انقلاب و دولت موقت و بحث داغ اجباری شدن حجاب در کشور:
من گمان می کنم که اگر قرار به زور و اجبار بود،خدا بهتر از هر کسی می توانست احکامش را جاری کند وآیا خدا نمی توانست به جای دادن اراده و اختیار به انسان ،مثل روبوت خلقشان کند که طبق برنامه ی از پیش تعیین شده ،عمل کنند و اسباب زحمت خودشان و دیگران نشوند؟؟
چرا!می توانست .ولی این کار را نکرد .برای اینکه بنا نداشت هیچکس را به زور هدایت کند.
از یک سو به انسانها آزادی و اختیار داد و از سوی دیگر پیامبران را برای هدایتشان فرستاد تا راه و چاه به آنان نشان دهند و دستشان را در انتخاب باز بگذارند و بعد هم فرمود :
«ما راه را نشان دادیم .عده ای حق شناسی و حق گذاری را برمی گزینند و عده ی دیگر حق پوشی و نا سپاسی را »
.
.
.
بگذریم. نوشته ای که اگر جای حکومت انقلابی بودی...
خدا را شکر که نیستی .برای اینکه با تمام صفا و خلوص نیتت ،باعث گریز مردم از دین می شدی .چرا؟؟!
یکی اینکه :بهترین کار اگر رنگ حکم و دستور و اجبار به خود بگیرد ،نه تنها جاذبه اش را از دست می دهد که در انسان،مقاومت و تنفر ایجاد می کند.مثل اینکه بهترین غذا را به زور در حلقوم آدم فرو کنند .یا جای تعارف محترمانه ،اسلحه به روی آدم بکشند.
من مطمئنم که زور و اجبار ،در عده ای چنان نفرت و انزجار نسبت به حجاب ایجاد می کند که همه ی اصول و فروع دینشان را هم تحت الشعاع قرار می دهد.
درحالی که ،همین انسانها اگر احساس کنند که اختیار و حق انتخاب دارند ،حجاب را با میل و رغبت انتخاب می کنند و آن وقت به هیچ قیمتی از دستش نمی دهند .
همچنان که در این یکی دو سال که حرفی از زور و اجبار نبود ،بسیاری از زنها که قبلا بی حجاب بودند ،از سر شناخت یا عشق و علاقه نسبت به اسلام یا انقلاب یا امام،یا جمع همه ی اینها ،با اختیار و افتخار به دامن حجاب پناه بردند و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دانش نیستند .
دوم اینکه :بدیهی ترین و طبیعی ترین نتیجه ی این کار ،یعنی اجباری کردن حجاب ،سوق دادن مردم به سمت نفاق و ریا و تزویر است .
چرا می گویم:مردم،درحالیکه باید بگویم زنها.
به دو دلیل :
اولا ،زنها در تعیین شخصیت و سر نوشت جامعه ،نقش اساسی دارند و هر اخلاق و منش و تربیتی پیدا کنند ،تاثیر مستقیم و ماندگار بر فرزندان و همسرانشان می گذارند.
ثانیا،اگر حکوکت یا قشری از حکومت دارای چنین سلیقه ای باشد و چنین رفتاری در پیش گیرد ،برای مردها هم به طرق دیگر زمینه های تولید و تشکیل نفاق و تزویر را فراهم می کند.
به هر حال ، من با این عقل ناقصم و با همه ی بی اطلاعی ام از تاریخ و گذشته و آینده ،می توانم محصول چنین رفتارهایی را پیش بینی کنم .به این دلیل که یقین دارم ،هیچ چیز مثل ریا و نفاق و تزویر ،نمی تواند آدمها و مملکت و حکومت را از درون بپوکاند و نابود کند.
حد اقل زیان این زور و اجبار این است که مردم را دو چهره ای می کند.دوشخصیتی می کند.یکی همان شخصیتی که هستند و دوم،شخصیتی که به خاطر حکومت،تظاهر می کنند که هستند.
مثل اینکه کسی اهل نماز نباشد و در خانه اش نماز نخواند ولی در نماز جماعت اداره،صف اول بایستد و حضورش را به رخ ریاست بکشد.این آدم هیچ وقت به رستگاری نمی رسد.
ولی آدمی که اهل نماز نیست اما تن به تظاهر و نفاق هم نمی دهد،هر لحظه ممکن است خدا دستش را بگیرد و او را اهل کند و در مسیر رستگاری قرار دهد.
دارم پر حرفی می کنم!ولی از کنار یک وجه دیگر هم نمی توانم به راحتی بگذرم و آن این است که:
من زنم و اهل حجابم و برای این پوشش،چادر یا روسری یا هرچه،ارزش و قداست قائلم و دوست ندارم که هر شخصیتی از هر جنس را،زیر این خیمه ببینم.
دوست ندارم که این لباس مقدس،زیر دست و پا بیفتد و وسیله ی تزویر و نفاق و ریا شود.
دوست ندارم که عده ای،کار ِ بد یا بد کاری شان را،زیر این پوشش گران بها پنهان کنند.