نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

پاره پوره پیرهن

دوازده سالگی

 

خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد . او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند . خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل ساگی مرد .او یک پسر و یک دختر داشت .خواهرم می گفت :دخترش خیلی شبیه من است .من در دوازده سالگی مردم ،وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند .

                                "بازی عروس و داماد.مجموعه داستان.بلقیس سلیمانی"

 

بازی عروس و داماد غنیمت این هفته ام بود از کتاب جا گذاشتن های ریحانه !این بار نه در خانه و روی تخت که در ماشین و روی صندلی،با اعمال شاقه ی در!!! من پیاده می شوم،ریحانه پشت سر من،کتاب جا می ماند روی صندلی تنها!!سوده از پشت سر نگاه می کند. و تلاشی بی نتیجه!

می خندم!می خندد.همه چیز خوب است ،عالی و خوش...سرخوشییییم ! الحمدلله رب العالمین.

 

      بگذریم،فقط خدا خیرش دهاد که به لطف فراموش کاری اش گاهی هم بی برنامه کتاب می خوانم.

داستان ها کوتاه اند ،کوتاه تر از معمول مجموعه داستان هایی که قبل از این خوانده بودم.اما کوتاهی شان بحث و نقدی بلد می طلبد.

در مورد نویسنده هم پشت کتاب این طور نوشته که:

نویسنده ی این داستان زنی است میان سال ،منتقدی کهنه کار و نویسنده ای جدی که سعی دارد ، برای دنیای تلخ دوربرمان خط و نشان بکشد...خانم داستان نویس با این نگاه نه قرار نیست و نه می خواهد دنیا را عوض کند ،بلقیس سلیمانی با ما شوخی دارد!

 

 پ.ن:مدتی ست این پاره پوره پیرهن* بی بو خاصیت فکری ام کرده! معطلم که درز بگیرم اش یا که به دنبال چاه باشم شاید روشن کند چشم چشم به راهی را...

 

* :تلمیح به یکی از اشعار قیصر امین پور

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ایمان چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ب.ظ http://jelve.netfirms.com

سلام . وبلاگ خوبی دارید . برای استفاده از ساعت های رایگان برای وبلاگ خود به وب سایت من بیایید ( قسمت امکانات ویژه سایت) . موفق باشید . نظر یادتون نره . منتظرم

ثمره جمعه 16 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:13 ب.ظ http://ma-hich-ma-negah.blogfa.com

سلام.
بلقیس سلیمانی یه طوری می نویسه.این لینک رو بخون:
من کیستم؟نوشته ی بلقیس سلیمانی

http://weblog.zendehrood.com/comments.aspx?WeblogID=Setareh&MemoID=34083
او راستی...مگه می شه یادم بره غریبستان یه انجمن ادبی بود و من آخرین عضوش بودم؟ولی وقتی همه تون ول کردین و رفتین،آقای باقری به من گفت فعالش کنم و دیگه هیچ کس غیر از من توش نمی نوشت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد