نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

باد بادک بازی

صبح پنجشنبه ای آرام و پاییزی،بادبادک باز را باز می کنی و فارق از تمام کتابها و جزوات درسی ات شروع!سطر به سطر و صفحه به صفحه همراه با امیر و حسن(از شخصیتهای داستان)خاطرات کودکی مرورت می شود.

صبح های دوچرخه سواری ،عصر های فوتبال و قلعه بازی و شبهای ماشین سواری...کجا؟؟کجا بهتر از شانه های گرم و نرم بابا؟!که تازه از سر کار برگشته و تو هنوز اجازه ی لباس عوض کردن هم نداده ای!! خم می شود به کوتاهی قد کوتاهت ،سوار می شوی و تمام اتاق ها و را دور می زنید و برای علی هم بوق می زنی و دست تکان می دهی...به آشپزخانه می رسید ، مامان کنار اجاق گاز مشغول است و تو بالاخره راضی می شوی که علی الحساب روی میز آشپز خانه از ماشین پیاده شوی!!!فرصتی کوتاه و بعد هم نوبت هواپیما بازی ست با بابا ... که هیچ وقت نگفت خسته ام!!!!

توصیفات کتاب به قدری زیبا و دلنشین است که حتی پختن غذا برای ظهر را هم فراموش می کنیو همچنان با سرعت پیش می روی، صفحه به صفحه...

من و بابا در یک خانه ،اما در دو حوزه ی وجودی مختلف به سر می بردیم .باد بادک  برش کاغذی نازکی از تقاطع این دو حوزه بود.

من و بابا در یک خانه ... خطوط کتاب آرام آرام مات و محو می شوند از مقابل چشمانت...قطرات اشک امانت نمی دهند...یکریز می بارند و تو طبق معمول همیشه ی باریدن هایت پتو را روی سر می کشی و می باری...می باری.این اولین بار نیست ،این را خودت خوب می دانی!خودت خوب می دانی که همیشه در برابر عزیز ترین افراد زندگی ات ،عاجز ترین بودی.خودت خوب می دانی همیشه عزیز ترین ها برایت دورترین ها بودند . و این اولین بار نبود که توان کنترل سیل اشکهایت را نداشتی و نه آخرین بار!که خودت خوب آگاهی که نرگس وجودت هیچگاه توان کنترل اشک ها و حتی خنده هایش نداشته و نخواهد داشت . و این بار هم باریدی برای دقایقی طولانی ،نه برای دلتنگی بابا که دیشب عازم عتبات شد برای عرفات !که برای دوست داشتن اش و دوست داشتن...مثل همیشه ی گریه هایت برای دوستی یا عزیزی درست وقتی که لحظاتی از دور شدنتان نمی گذرد .نه برای دلتنگی ،که برای دوست داشتن .چون همیشه برای دوست داشتن دوست داشته ای ...

به یاد می آوری نتایج تست های روان شناسی دخترک دانشجویی را که هر صبح یکشنبه زود تر از همه با آبی ها و نارنجی های همیشگی اش سر کلاس می نشست و در دلش قاه قاه خنده سر می داد وقتی می فهمید بر اساس این تست ها!دختیرک ظریف و احساساساتی ای بیش نیست!!!
نظرات 1 + ارسال نظر
ثمره جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ http://ma-hich-ma-negah.blogfa.com

هیییییییی!چقدر جالب!
هفته ی قبل،بابا قرار بود شب بره مشهد.از صبح که فهمیدم،یه دلشوره ای افتاد تو دلم که نگو...سر کلاس،اشک دوید توی چشمام و خدا خواست که از چشمانم بیرون نریخت.زنگ زدم به بابا و عاجزانه ازش خواهش کردم سفرش رو کنسل کنه...بیچاره مونده بود که چرا اینو ازش می خوام...مثل همیشه ی همیشه توی زندگی ام که منو با محبت و بخشندگی اش شرمنده ام کرده و من رو از شدت شرمندگی به گریه انداخته،عصری اس ام اس زد و گفت که نمی ره...و حال من دیدنی بود در ان لحظات...قرار گذاشتیم هیچ کس نفهمه که چرا سفرش رو کنسل کرده...حتی مامان.
بابا خیلی بزرگواری کرد که به خاطر من از خیر زیارت مشهد گذشت...
و من باید بگویم به اندازه ی تمام ۱۹ سال عمرم،شرمنده اش هستم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد