بارون می باربید
گردنمو خم کرده بودم, سرمو گذاشته بودم روی شونم
طرف راست سرم درد می کرد
بارون تند تر شد
برف پاکن رو تند نکردم,گفتم غنیمته!!!یه کم خوب تماشاش کنم...
چشمم خیره به چراغ ترمز ماشین جلویی بود, ترافیک بود
با دو تا دستام فرمون رو از وسط محکم گرفته بودم ,به این خیال که همه چیز تو دستمه
زیر چشمی هر از چند گاهی تو آیینه خودمو می پاییدم
بارون می بارید
از ذهنم گذشت :
حالا که هیچی دست تو نیست,بیخود چرا خودتو خسته می کنی؟؟؟
دستام شل شدن, افتادن رو پاهام
.
.
.
دوباره همون دغدغه های ۶-۵ سال پیش,جبر یا اختیار یا هر دو؟؟؟