-
رنگ بزن!!!
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1387 11:10
جمع کردن کلکسیونی از رنگ ها و نقش ها ،چند وقتی ست مشغول کرده ،ذهن ،فکر و تمام هوش و حواسم را برای تو!کاش تمام هوش و حواسم مشغول تو بود! انگار همه ی نقش ها بد قواره اند برای تو ...نقش نمی زنم!بی کران می انگارمت !مثل همیشه که برایم تا ابد امتداد داشتی.تا همیشه .در همه جا،در همه کس ... ای همیشه ی ماندگار! . . . رنگ هم...
-
عطر نرگس،رقص باد...خوش به حال روزگار،خوش به حال آدمهای این روزگا
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 10:40
چند وقتی هست که همه چیز برایم عطر آگین شده ! می دانم حتما در همین روزها یی که به زودی می رسند دلم برای این عطرها پر خواهد کشید. عطر دانشکده ،عطر خنده ها و شوخی های رنگارنگ ،عطر بی تابی هایمان برای دانستن ، تجربه کردن .عطر بحث و نقد .عطر کتاب ها ،نگاه ها ،عطر ... دلم برای همه این چیر های خوشبو تنگ خواهد شد .
-
مرزهای بین آفتاب و دل ناگهان خراب می شوند
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 12:15
در میان آفتاب و دل مرز مشترک کجاست؟ چشمهای من میزبان نقشه هاست: نقشه ها و مرزهای روبرو ورزهای درد ،آرزو مرزهای مبهم خیال مرزهای ممکن و محال نقشه های فاصله مرزهای خاکی و غریب بین آفتاب و دل کشیده اند مرزهای شرقی دلم کجاست؟ چشمهای من میزبان نقشه هاست کوه ها روی نقشه ها سر به اوج می زنند رودها روی نقشه ها موج می زنند...
-
من در دلتنگی هایم ،گم شده ام
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 19:36
گم شده ام ! در بعضی افکار ،در بعضی افراد ، در همه ی احساساتم ...گم شده ام ،از بعضی چیز ها و بعضی کس ها هم گم شده ام ...شاید همه ی این دلتنگی ها از گم شدن باشد ...نمی دانم چرا این قدر تند تند دلم تنگ می شود ،بعد از این همه وقت ! دلم هر روز تنگتر می شود و من هر روز بیشتر گم می شوم ...فکر می کنم دلم که تنگ شده ! ولی باز...
-
هم دانشکده ایه شفیق
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 22:26
۱. دوستی دارم در دانشگاه دوست که نه هم دانشکده ای!!اگر بگویم کم مطالعه می کند شاید درست نگفته باشم ،بهتر است بگویم اصلا مطالعه نمی کند! ۲.یک روز در سلف دانشکده از من پرسید که چرا وقتی مصاحبه ی فاطمه رجبی رو تو شهروند امروز می خوندم ،می خندیدم!گفت که از پدرش پرسیده و او گفته که خانم رجبی یکی از متفکرین بزرگ معاصر ماست...
-
بعر از یک حماسه
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 23:46
ساعت 9 ،صدای تلوزیون را بلند می کنم و برای هزارمین بار در روز اخبار گوش می دهم .مادرم گله می کند که این دختر انگار که از اخبار سیر نمی شود ! از صبح که شبکه خبر را شرمنده کرده ،آخر شب هم با اخبار سراسری هر چه را از صبح کوش داده یک بار دیگر مرور می کند !!من و بابا و علی هر سه می خندیم ، درست مثل همیشه که مادر خاطرات...
-
انتظار که عنوان نمی خواهد !بهانه می خواهد ...
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 13:42
من درست وسط حیاط دانشکده ایستاده ام ،کنار حوض! همان حوضی که پایین پله هاست ، همان که باید پله ها را پایین رفت تا رسید به آب ! دور تا دور نیمکت گذاشته اند ،سبز یا آبی ! یادم نیست ...اصلا مهم نیست ،من که نمی نشینم ...حالا سبز یا آبی ! می ایستم و منتظر می مانم ...بالای پله ها را نگاه می کنم،از پایین ! همه مشغولند ...گروه...
-
موجود عزیزی به نام برادر
پنجشنبه 18 بهمنماه سال 1386 16:05
۱.وقتی نیستی دلم حسابی تنگ می شه!برای همه چیز ،برای سر به سر گذاشتن هات!برای خنده های با مفهومت ،برای اینکه دوباره خانم دکتر صدام کنی!من مطمئنم حتی اگه تا دکتری هم درس بخونم هیچ کس مثل تو بهم نمی گه خانم دکتر! راستی دلم تنگ شده که دوباره بعد از مدت ها نرگس صدام کنی! ۲.نیستی!و من و بابا و مامان حسابی از فرصت نبودنت...
-
دل
چهارشنبه 17 بهمنماه سال 1386 12:30
من در همین لحظه همین جا زیر آسمان بی ستاره اعتراف می کنم!اعتراف می کنم که از تو شکست خوردم!اعتراف می کنم که شکسته ام... من روز به روز ،پا به پایت خندیده ام،خوانده ام و روی رنگین کمان خیال های ناب دویده ام! من شب ها قدم به قدم تمام کوچه های تنگ حوصله ام را برایت راه رفته ام!من روز و شب برای تو بودم ...برای تو خواندم...
-
جاودانگی
دوشنبه 15 بهمنماه سال 1386 15:12
دلت فریاد می خواهد؟؟؟بلند شو ،چادر سپیدت را بر سر بینداز،در آینه با همه چیز وداع کن،نگاهش کن و بخند ...همیشه با لبخند وداع کن! سجاده ات را پهن کن رو به خودش...هر جا که هست ...هر قدر که می بینی!حالا هر چقدر دلت می خواهد فریاد کن!خوی شنونده ایست.... می ترسی؟؟از فراموش شدن؟؟با او که باشی ،برای او که باشی ،جاودانه...
-
شهر خاطره ها!!!
یکشنبه 14 بهمنماه سال 1386 11:12
و باز هم شهر کتاب ،طبقه ی همکف...سراغ همان آلبوم افتخاری که هم شاد است و هم جدید را می گیرم!اسمش؟؟...نمی دانم!!!فقط همین ها را می دانم که شاد است و جدید و من از تلوزیون شنیده ام وقتی در اتاقم کتاب می خواندم و از رادیو ،وقتی رانندگی می کردم! صدای خواجه امیری می آید ،به جای افتخاری... دوباره فال حاظ و دوباره توی...
-
جهانی شدن و دموکراسی
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 13:38
شهر کتاب ،قفسه ی لوم اجتماعی و سیاست ایران ،جهانی شدن و دموکراسی! فکر می کنم،فکر می کنم!اما به هیچ جا نمی رسم!
-
عصر جمعه ۱۲/۱۱/۸۶
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 11:18
بغض سنگین است و تلخ .نه می توان خورد و نه می توان شکست...می شود شکست اما ...اما با خود می گویم : به تو که مربوط نمی شود،فقط از دور نگاه کن و سطحی...به عمق نگاه نرو! اما نمی توانم ،مثل روز روشن است که نمی توانم !دل که این حرفها سرش نمی شود و من هم!من که بیشتر بر مدار دل می گردم تا غقل ...دهانم قفل می شود ،هیچ نمی گویم...
-
دست های من می تپند ...باور کن!
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 20:11
هر روز که می گذرد دستخط ام بهتر از قبل می شود اما دست نوشته هایم هر روز که می گذرد...! و دست هایم هر روز سنگین تر! آن قدر سنگین که سخت بالا می روند برای تمنا...نه دستهایم آنقدر سنگین شده اند که دیگر تمنا نمی کنند،فقط گاهی می خواهند!!!دستهایم سنگین اما خالی شده اند ،هیچ در بساطشان فراوان است ... دستهایم اما ...هنوز می...
-
عرفان
سهشنبه 25 دیماه سال 1386 14:43
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند چون به خلوت می رسند آن کار دیگر می کنند پرسشی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس تو به فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟! خدا رحمتت کند حاج آقا که درست در گیر و دار شروع هایم یاد دادی راه رسیدن به او انجام واجبات و ترک محرماتش است و بس!
-
آسانسور
دوشنبه 10 دیماه سال 1386 22:25
بسم رب الشهدا بزرگ و سفید،سفید و روشن ،روشن و نورانی...نور، نور، نور.اینجا حرف اول و آخر را نور می زند .اینجا همه چیز را نور معنا می کند و آنقدر این نور زیاد است که چشمان مرا می زند.نور چشمانم را می بندد.نه!چشمانم از شدت نور بسته می شوند ،خودشان !تقصیر نور نیست،تقصیر سیاهی چشم است!چشمانم از شدت سیاهی بسته می شوند و...
-
عشق
شنبه 24 آذرماه سال 1386 20:47
عشق...همیشه غریب ترین واژه بود برای تو و برای من! یا نخواستیم ،یا نفهمیدیم،به هر حال گذشت و اتفاقی که نباید ،افتاد امروز تو میباری از دوری اش و می فهمی که چه قدر برایت عزیز بوده ... و درونت آشوبیست ...همه می گریند ، سیاه می پوشند که شاید تسلی ...اما تو نه می توانی سیاه بپوشی برای عزیز تازه رفته و نه ...می آیی اینجا که...
-
باد بادک بازی
جمعه 23 آذرماه سال 1386 00:11
صبح پنجشنبه ای آرام و پاییزی،بادبادک باز را باز می کنی و فارق از تمام کتابها و جزوات درسی ات شروع!سطر به سطر و صفحه به صفحه همراه با امیر و حسن(از شخصیتهای داستان)خاطرات کودکی مرورت می شود. صبح های دوچرخه سواری ،عصر های فوتبال و قلعه بازی و شبهای ماشین سواری...کجا؟؟کجا بهتر از شانه های گرم و نرم بابا؟!که تازه از سر...
-
پاره پوره پیرهن
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 23:27
دوازده سالگی خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد . او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند . خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل ساگی مرد .او یک پسر و یک دختر داشت .خواهرم می گفت :دخترش خیلی شبیه من است .من در دوازده سالگی مردم ،وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده...
-
نبسته ام/است
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 22:01
تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم برای خاطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر برفی که آب می شود ،برای خاطر گلها برای خاطر جانورانی که آدم نمی رماندشان تو برای خاطر دوست داشتن ،دوست می دارم . . . تو می پنداری که شکی حال آنکه به...
-
می گذرد شاد،اما محزون
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 23:33
چه قدر غریب و عجیب اند، این روزها که می گذرند ! گرچه بدیع اند و سرشار از تجربه ،اما گویی از سالها پیش عجین شده است غربت شان با تمام من! این روزها می گذرند سرشار،پر و سنگین! با انبوهی از خاطرات ناب اما اضطراب انگیز! با کاش ها و چرا ها و باد ها و یاد ها یاد ها و یاد ها و یاد ها و یادها... و انبوهی از سوال بی جواب تنها...
-
حجاب
جمعه 18 آبانماه سال 1386 16:39
از همون دو سه هفته پیش که رمان" طوفان دیگری در راه است" سید مهدی شجاعی رو خوندم این قسمت رو که خیلی خیلی به دلم نشسته بود برای اینجا آماده کردم،از اون موقع تا امروز که تازه فرصت کردم مطلب رو ادیت کنم اتفاقات زیادی افتاده که بیشتر از قبل به این قسمت از نوشته ی آقای شجاعی که البته به نظر من اعتقادات شخصی شون در مورد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مهرماه سال 1386 19:51
امروز در کمال بی حوصلگی داشتم به انواع و اقسام یادداشتها و شلوغ بازی های یک دختر دانشجو ک سرش شلوغه سر و سامون می دادم که چشمم به یه مطلب کوتاه از شماره نمی دونم چندم همشهری جوان برخورد که با وجود کوتاهی در نهایت مفیدی عمل کرد و حسابی خندوند،منو! مطلب این بود: رئیس سازمان ساماندهی بیماران مزمن سازمان بهزیستی گفت:«67...
-
درخت...
چهارشنبه 11 مهرماه سال 1386 23:44
-میدان انقلاب سرشار از روزمر گی -گذر از سر دری به عظمت سالهای مبارزه و انقلاب ،به کهنگی و پاره گی یک اسکناس پنجاه تومانی همانی که امروز به راننده ی تاکسی دادی و قبول نکرد! -جایگاهی که شنیدی جمعه ها از آنجا می خوانند خطبه های نماز جمعه را!همان حرف های تکراری و کم جاذبه !همان حرف هایی که این روزها کمتر جوانی چون تو...
-
انسان کامل
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 00:19
این دیو این رها شده از بند مست مست ایستاده روبروی من و خیره در من است گفتم به خویشتن : آیا توان رستنم از این نگاه هست؟! مشتی زدم به سینه ی او ،ناگهان دریغ ... آیینه ی تمام قد روبرو شکست... پ.ن۱:عالم شدن چه مشکل انسان شدن محال است... پ.ن۲:طبق شروع هر آغاز یا آغاز هر شروع برنامه ریزی می کنم ،قربه الی الله(وای که چه قدر...
-
رفتار من عادیست...
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 22:22
این روزها احساس غریب و عجیبی دارم،احساس زندگی ای سرشار از زنده گی... این روزها گونه هایم از خنده درد می گیرد و چشمانم تند تند خیس می شود ،باز هم از خنده و البته گاهی هم از شکر بر سر سجاده ،وقتی دانه های فیروزه ای تسبیح یکی یکی از روی دست بلند شده ام به آسمان سر می خورند. این روزها تند تند دلم برای همه ،حتی نزدیکترین...
-
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1386 17:48
ای نظاره ی شگرف ،ای نگاه ناگهان ! ای هماره در نظر ،ای هنوز بی نظیر ! آیه آیه ات صریح ،سوره سوره ات فصیح ! مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی اجتناب نا پذیر! آیه به آیه خواندن ،برگشتن ،فکر کردن و دوباره... این روزها ،این روزها که نه این شبها ،این شبهای بزرگ و سنگین به این...
-
عشق
سهشنبه 16 مردادماه سال 1386 16:24
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است .و زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد،قلب مرا به جوش می آورد ،استعدادهای نهفته ی مرا ظاهر می کند،مرا از خودخواهی و خودبینی می راند.دنیای دیگری را حس می کنم .در عالم وجود محو می شوم.احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبا...
-
از تو ست...
دوشنبه 15 مردادماه سال 1386 23:59
یا من یعطی من سئله!و من لم یسئله! صبح ها که بیدار می شم به امیدت! ،روز ها که می گردم به امیدت!و شبها که بی خوابی ها رو با کلامت پر می کنم به امیدت !می گم یا من یعطی من لم یسئله دو ساله که تو این ماه عزیز بعد از نماز وقتی همه با هم می خونن یا من یعطی من سئله برای همه ی اونایی که یادمه و همه ی اونایی که یادم نیست دعا می...